۱۳۸۷/۸/۱۰

جشن تولد



دیروز تولدم بود.

7 ساله شدم.

بهزاد، داداشم که تولدش یک ماه دیگه است هم با من تولدشو جشن گرفت.

می شه 2 سالش.


اینم عکس کیکمون که شکل کتاب بود:



داداشم همه اش شمع منو هم فوت می کرد!
هدیه های زیادی گیرم اومد.


بعضی هاشونم تکراری بودن. مثل این ظرف تغذیه که دو نفر بهم هدیه دادن:

جالبه که حتی رنگشون هم مثل همه!
جای همه تون خالی

۱۳۸۷/۸/۹

امروز روز تولدمه


سلام بچه ها!

امروز نهم آبانه. روز تولد من.


امروز عصرهم قراره یه جشن کوچیک و خانوادگی برام بگیرن.
ماجراشو بعدا" براتون تعریف می کنم.

۱۳۸۷/۷/۲۴

من خیلی ناراحتم


من خیلی ناراحتم! میدونین چرا؟

آخه امروز معلممون نیومد و ما تعطیل بودیم. فردا هم نمیاد و ما تعطیلیم.

من مدرسه رو دوست دارم، دلم نمی خواد مدرسه تعطیل باشه .

۱۳۸۷/۷/۱۹

ماجرای زنگ ورزش

چند روزپیش زنگ تفریح ، دو تا تیم شدیم و فوتبال بازی کردیم. تیم ما تقریبا 100 به 1 برد! اگه گفتین چه جوری؟ این جوری:
تیم ما دو تا دروازه بان داشت!
تو زمین به جای یه توپ، سه تا توپ بود!
و تازه بعضی ها توپ رو با دستشون می گرفتن و می زدند تو گل!

حالا چرا با دو تا دروازه بان ، 1 گل خوردیم؟ چون دو تا دروازه بانمون با هم قاطی کردند و گل خوردن.

این هم ماجرای فوتبال هندبال والیبال ما..